فراتر از فضای همگانی و کوی و خیابان شهر، حتی درون خانه نیز برای «لوبا»، قهرمان داستان امن نیست: پسرش او را به خاطر نوشیدن شراب نکوهش میکند و در همکاری با اسلامی/حزب اللهی ها، درون اتاقهای وابستگان خود تجهیزات مخفی شنود کار میگذارد.
وحید ولیزاده ( پژوهشگر مطالعات فرهنگی دانشگاه گوتینگن آلمان)
چهار دهه مهاجرت شهروندان ایرانی به خارج از کشور بر ادبیات فارسی هم تاثیر گذاشته است. بخش بسیار قابل توجهی از نویسندگان در تبعید/مهاجر زنان بوده و هستند. شعر و داستان و رمان در تبعید، فراتر از بحثهای زیبایی شناسی، این فرصت را به ناظر بیرونی می دهد تا با خوانش متن، درگیر دنیای ذهنی و عینی نویسنده شود؛ دنیای مولف از میهن گریخته و به غربت پناه برده.
از داستانگویی تا رمان
والتر بنیامین در جستار «داستانگو» از دو «کهنالگوی» داستانگویان سخن میگوید. یک دسته آنان که از سرزمینهای دور میآیند و یک دسته آنان که داستانها و سنتهای محلی را میدانند. منبع همهی داستانگویان تجربه است که دهان به دهان بازگفته شده است. از دید بنیامین، زیبایی کار داستانگویان در توانایی آنها در بازگویی داستانی به گونهای است که مخاطبان داستان بتوانند این داستان را به زندگی خود پیوند بزنند.
از نگاه او این شکل اجتماعی داستانگویی در تقابل ناب با رمان مدرن است که زادگاهش «فرد تنهایی است که دیگر قادر به بیان خود به میانجی و ارائه مهمترین دغدغههای خود نیست. فرد تنهایی که مورد مشورت قرار نگرفته و خود قادر به مشاوره دادن به کسی نیست.»
آیا میتوان نویسندگان مهاجر/تبعیدی را داستانگویان نوینی دانست که تجربههای مهاجرت را به روایتها و خاطرات جمعیای تبدیل میکنند که برای مخاطبانشان علاوه بر سرگرمی، پند آموزی نیز به همراه دارند؟
سرکوب در میهن، تنهایی در غربت
نگاهی به چهار داستان از چهار نویسنده زن ایرانی مهاجر، احتمالا می تواند پندارهای ما را از رابطه جنسیت و مهاجرت دگرگون کند؛ «میهن شیشهای» از فهیمه فرسایی، «دور از خانه» اثر مهری یلفانی، «بیگانهای در من» اثر شکوه میرزادگی، و «در سفر» از مهشید امیرشاهی داستانهایی از تجربههای مهاجرت هستند.
هر روایتی، بازگشایی یک داستان در گذر زمان است. زمانیکه زندگی روزمره با تغییر بزرگی چون مهاجرت گسسته میشود، رویداد مهاجرت هر گونه تلاشی برای روایت زندگی را قلب میکند.
رمانهای مهاجرت اغلب دو جغرافیای متفاوت را در بر میگیرند. میهن نخست و کشور کنونی. اما این رمانها درباره فضای همگانی و فضای خصوصی نیز هستند. رمان «بیگانهای درون من» داستان اسلامی کردن فضاهای همگانی را پس از انقلاب ۵۷ و محدود شدن قدرت تحرک زن سکولار را در فضاهای شهری ترسیم میکند.
فراتر از فضای همگانی و کوی و خیابان شهر، حتی درون خانه نیز برای «لوبا»، قهرمان داستان امن نیست: پسرش او را به خاطر نوشیدن شراب نکوهش میکند و در همکاری با اسلامی/حزب اللهی ها، درون اتاقهای وابستگان خود تجهیزات مخفی شنود کار میگذارد. لوبا مجبور میشود از ایران برود تا جایی دیگر خانه کند.
تغییر فضاهای همگانی پس از انقلاب در داستان میهن شیشهای نیز به تصویر کشیده میشود. اما در روایت فهیمه فرسایی، تفاوتهای فضاهای همگانی تهران هم به چشم می آید. آذر، قهرمان داستان به خاطر فعالیتهای سیاسی در شهر تحرک زیادی دارد. او در کیف دستی خود جفتی کفش پاشنه بلند، عینک آفتابی، روسریای ابریشمی، جفتی دمپایی و یک چادر دارد و بسته به محلهای که در آن تردد میکند، ظاهر خود را تغییر می دهد. در این روایت، حتی حجاب اجباری بسته به طبقه متغیر است: در محلههای ثروتمند آذر برای آنکه به چشم نیاید، با روسری و عینک آفتابی و کفش پاشنه بلند خود را می پوشاند اما در محلههای فقیرنشین، چادر و دمپایی او را در دریای مردم گم میکند.
در این رمانهای مهاجرت، عمدتا میهن با سرکوب تداعی میشود. اما روایات در چگونگی تصویر کشور کنونی (کشور میزبان) همسان نیستند. در بیشتر این رمانها غالبا شخصیت اصلی داستان در فضاهای بسته و درونی تصویر میشوند. امری که میتواند نتیجه طرد ساختاری اجتماعی مهاجران در کشور جدید باشد: داستان دائمی قاطی نشدن پناهجوی «سیاسی» که البته مختص راویان ایرانی و فارسی زبان هم نیست.
برای نمونه، آذر در داستان میهن شیشهای تقریبا تمام زمان حال حاضر را در آپارتمانش می گذراند. در حقیقت او در تمام روزهای داستان هیچ وقت خانه را ترک نمیکند. در آپارتمان که درگاه اتصال به جهان بیرونی است، تنها توسط میسیونرهای مبلغ مذهبی و یا نمایندگان بیمه کوبیده میشود. آذر در نهایت تنهایی زندگیمی کند، ناتوان از به اشتراک گذاشتن داستان زندگی اش با «دیگری» در جامعه میزبان. نماد تنهایی آذر کلاوس است، آدمکی از بالشتها و تکه پارچهها. آذر او را روزی میسازد که خود را در خطر آزار جنسی توسط تعمیرکاری که به آپارتمان آمده میبیند. آذر وانمود میکند که مردی در خانه دارد. او طی زمان و حین تمرینهای یادگیری زبان آلمانی شخصیت کلاوس را میسازد.
در داستان دور از خانه یک خانه امن برای زنان آزار دیده نوعی فضای همگانی را در اختیار مریم قرار میدهد. خانه امن که به صورت معمول میتوان آن را فضایی خصوصی قلمداد کرد، خانهای موقت، در اینجا چون عرصهای اجتماعی برای مریم است. در اینجاست که او نخستین بار با ناایرانیان (خارجی ها) به صورت غیررسمی و فراتر از تماس های اداری، مراوده میکند. او زمان آزادی مییابد تا به خود و زندگیاش بیندیشد و توان آغاز یک زندگی جدید را بیابد.
داستان در سفر اما متمایز است. شخصیت زن اصلی داستان در فضاهای مختلف شهری تصویر میشود. او دیگران را در کافهها و رستورانها ملاقات میکند و شبکه وسیع اجتماعی در شهر، پاریس، دارد. او بر زبان جامعه جدید به خوبی مسلط است، امری که محصول تحصیل این زبان در دوران جوانی و در اروپا است.
سرکوب جنسیتی: از رهایی در غرب تا تعرض بدون مرز
در برخی از این رمانها شاهد تقابل دوقطبی میان ایران و غرب و فرهنگ جنسیتی متناظر این دو جامعه هستیم: یک سر آن فرهنگ سرکوب گر میهن است: زنان محکوم به پذیرش نقشهای محدود کننده جنسیتی، فرمانبرداری از اقتدار مردانه و روابط نابرابر قدرت به نفع مردان هستند. سر دیگراین دو قطبی، غرب به مثابه جغرافیای آزادی و برابری بین زن و مرد و استقلال زنان تصویر می شود. در داستان «دور از خانه» مهدی یلفانی این دو قطبی به شکلی آشکار تصویر میشود. مریم در ایران میخواسته ادبیات بخواند اما پدرش او را مجبور به تحصیل رشته دیگری میکند. او صدای قشنگی داشته و میخواسته بخواند اما شوهرش او را از خواندن پیش مردان دیگر منع میکند. او ازدواج میکند نه بخاطر اینکه عاشق شده، بلکه بخاطر اینکه ازدواج مرحله ناگزیری در زندگی یک دختر است. خلاصه اینکه آنجا نقشهای سنتی جنسیتی حاکم بوده است. اما در غرب خبری از اینگونه سرکوبها نیست. او میتواند هرگونه که بخواهد زندگی کند. مهاجرت برای او بسیار فراتر از یک جابهجایی جغرافیایی صرف، یک رهایی جنسیتی است.
اما در همه داستانها همین تصویر حاکم نیست. در میهن شیشهای سرکوب جنسیتی همه جا حاضر است و مقاومت در برابر آن نیز همه جا ادامه دارد. آذر از همان ابتدای کار و در میهن فرد مستقلی است. او نامزدی خود را به هم میزند چراکه نامزدش برای جنگ به ظفار (عمان) رفته است و در سرکوب جنبش انقلابی آنجا نقش دارد. او فعالی سیاسی است و خروجش در ایران به تصمیم خودش است. سرکوب جنسیتی در داستان او مرز یا جغرافیای معینی ندارند. او در ایران مورد آزار جنسی پدرش قرار میگیرد، در سفر پرمخاطره مهاجرتش از سوی پلیس ترکیه، و در آلمان نه تنها در کمپهای پناهجویی توسط دیگر پناهندگان بلکه توسط مردان آلمانی نیز آزار می بیند. او درواقع نه در ایران خود را در خانه احساس میکند و نه در غرب، چرا که روابط جنسیتی سرکوبگر امنیت را از او دریغ کرده است.
در داستان «در سفر» نیز نشانی از دوقطبی غرب/زنانگی مدرن، و ایران/زنانگی سنتی نیست. با این حال میتوان اشاراتی را در باب مسائل جنسیتی یافت. از منظر مهشید، سرکوب جنسیتی ریشه در فرهنگ ایران ندارد بلکه مربوط است به سیاستهای رژیم نوپا. او خود به مثابه زنی مدرن و مستقل در ایران قبل از انقلاب زندگی کرده و اکنون و در زندگی تبعیدیاش در پاریس گسستی در هویت جنسیتیاش وجود ندارد.
ما در این دو داستان می بینیم که مفهوم پردازی از مهاجرت، همچون سفری از ساختار جنسیتی سنتی شرقی به ساختار جنسیتی مدرن غربی رد میشود.
میتوان گفت که اگر آن نوع روایتی که گذر از مرزها را همچون سفری از عقبماندگی فرهنگی خاورمیانهای به فرهنگ پیشروی غربی می بیند، سفری از گذشتهی سرکوبشده به اکنونی رهایی بخش، به عنوان یک روایت جمعی در راستای جا افتادن و خانهای نو در کشور تازه ساختن عمل میکند، در عوض، آن روایتهایی که سرکوب کنونی زنان ایرانی را معادل با فرهنگ ایرانی نمیدانند و در همان زمان، نگاهی انتقادی به تمایز نژادیگذاریهای مرسوم در غرب دارند، آن روایتهایی که دوگانهی گذشتهی نکبتبار در میهن از یک سو و اکنون خوشبختی در غرب از سوی دیگر را به چالش میگیرند، روایت هایی هستند که همچون روایتی جمعی برای حفظ رابطه با میهن و زنده نگاه داشتن آرزوی بازگشت به میهن عمل میکنند.